۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Shit» ثبت شده است

مواردی‌که در تنگنای شب به یاد می‌آورید

  • گری
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۱۰

فکر می‌کنم دردمند بودن و بخت‌ بد داشتن، چیزایی هستن که واقعا روی کیفیت زندگیت تاثیر می‌ذارند. وقتی هنوز به احساس درد نرسیدی یا تجربه‌های دردناک نداشتی، حساسیت‌های بیشتری داری و می‌تونی چیزهای آزاردهنده رو detect کنی یا احساساتت احتمالا واضح‌ترند و انگیزه‌ی کافی داری که راه بری و فیکس کنی. اما از لحظه‌ای که درد می‌کشی و survival mode رو روشن می‌کنی، دیگه متوجه نیستی چیزهای آزاردهنده چطور از صبح تا شب توی زندگیت راه می‌رن یا گذشته چطور هنوز خِرِت رو چسبیده و همین‌قدر که زنده‌ای و می‌تونی تحملش کنی، می‌گی اوکیه چون من زنده موندم.

الان فکر می‌کنم که درد از بین نمی‌ره، به نظرم نمیاد که هرگز از بین بره. می‌تونه هر چند وقتی یه بار،  یک توده‌ی پرخار باشه و هی فرو بشه توی تنت و بعضی وقت‌ها هم خودشو جمع و جور کنه اما همراهت هست. شاید یکم تحملت بیشتر بشه و بی‌تفاوت‌تر بشی اما عزیزم، در مقدارش یا احساسش تفاوتی ایجاد نمی‌شه. می‌مونه و بارت رو سنگین‌تر می‌کنه و راه افتادن رو دشوارتر. بنابراین حوش‌بختی به نظر دست یافتنی نیست. صرفا یک چیز نگه‌داشتنیه. و وقتی از دستت رفت، دیگه pretty much همه چیز رفته.

حالا برگشتم خونه و فکر کردم از روز اولی که تنها زندگی می‌کردم تا روز آخرش مریض بودم :)) و شب آخرش حالم بد شد و تب و لرز کردم و یکمی احساس مُردن داشتم و گریه می‌کردم چون دیگه خسته شده بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا فکر می‌کردم حالم خوبه وقتی اینطوری زندگی می‌کنم؟ چرا هر روز بلند می‌شم یا چرا فکر ‌می‌کنم یک روزی ممکنه خوش‌حال باشم؟ مگه قراره تو هرگز برگردی؟ به نظرم موتوی جدید باید این باشه:

life isn't that important. Think of every shity thing ever, all of them are in LIFE. that's how shity it is

 

ما که عادت نداشتیم دخترانمان را زنده به گور کنیم.

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۹

با گلی حرف می‌زدم و در حالی‌که داشتم بهش می‌گفتم "قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز." بهم می‌گفت باید یک تابلوی کائنات برای خودم درست کنم و هدف بنویسم و مشخص کنم دقیقا چه مقدار پول یا چه نوع دوست پسری می‌خوام. لکن مغز من قبل از هارهار خندیدن به این ایده، این‌طور بود که wait a minute. و بعد در صدد عیب‌یابی پنج سال اخیر زندگیم براومد و متوجه شد که 5 ساله کاملا هردم‌بیل نشسته‌ام و به در نگاه می‌کنم. هدفی نداشته‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام. منظورم اینه اگه این پنج سال روزی نیم ساعت مثلا ورزش می‌کردم یا روزی یک خط کتاب می‌خوندم یا در راستای چیزی یک قدم پیش می‌رفتم، الان خیلی چیزها فرق می‌کرد. اما صرفا هیچ‌کار، مطلقا هیچ‌کار نکردم. هرگز وقت نذاشتم ببینم انیس عزیز چه چیزهایی می‌خواد، چی دوست داره، چه ویژگی‌هایی مطلوبش هست و دقیقا چطور می‌خواد زندگی کنه و سعی کنم چیزها رو پیش ببرم به اون سمت. قلبم شکست از میزان بی‌رحمی خودم با خودم و یک مقدار گریه هم کردم اما خب تابلوی کائنات؟ این باید نقطه عطفت می‌بود حتما؟

Type of misery

  • گری
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰
  • ۰۳:۱۷

مرحله‌ای از insomnia رو آنلاک کردم که تو وویس تکلیف‌های آرش، ریاضی‌هاشو گفتم علوم، فارسیش رو قرآن دیدم و قرآنشو کلا ندیدم. بعد اصلا حتی تکلیف‌ها مال آرشم نبودن. حالا سی نفر همینطور شده دومینو وار.

مامان میاد و یک مقدار زیادی گریه می‌کنه، بعد یهو یادش میاد شیرینی گردویی که من پخته بودم از گرسنگی نجاتش داده و تو اون شرایط خوشمزه بوده. بعد از اینکه چقدر ما کارِ خونه نمی‌دونیم ناامید میشه و می‌خنده. بعد کسی زنگ میزنه بهش و از حال بابا می‌پرسه یا میگه، باز گریه می‌کنه. خلاصه همه چیز شبیه نفرین به نظر میاد و همه ی دردها تازه شده.

حالا داخل بخش نمی‌رم، اینقدری شجاع نیستم که از پسش بر بیام. میشینم بند کفش یا لباسم رو باز و بسته می‌کنم تا یک نفر بیاد. حتی برای همین هم نفس کم میارم و احتمالا قبلا گفتم، واقعا نفسِ عمیق کشیدن بی فایده ست عزیزم.

شبا اینطور میگذره که می‌خوام درس بخونم، بعد به نظرم خیلی بی‌رحم میام و کاری نمی‌کنم،بعد تصمیم می‌گیرم فیلم ببینم یا برم با کسی حرف بزنم، همش حال آدمو بدتر می‌کنه. فکر می‌کنم روزهای بهتری میاد اما بعد به نظر نمیاد ارزشش رو داشته باشه.
می‌دونی باید فکر کنم شبیه وقتیه که می‌بینمش و بغلم می‌کنه و دستم رو می‌گیره، اون موقع دنیا برام شبیه آهنگ Not that simple عه. تلاشی برای تموم شدنش نمیکنم و الکی طولش میدم و خوشم میاد ازش اما وقتی تموم میشه و ازم جدا میشه تازه میفهمم چقدر قدر لحظه‌هام رو نمی‌دونم. بعد بهش فکر میکنم و قلبم گرم میشه. از این نظر که یک روزی فکر نمی‌کردم گرمم بشه هیچ‌وقت. حتی تصورشم سخت بود، اما گذشت در نهایت. کسی چه می‌دونه؟

آبان

  • گری
  • جمعه ۱۹ آذر ۰۰
  • ۲۰:۲۲

تریگر وارنینگ: لطفا این پست رو نخونید.
حجم زیادی از کارهام مونده ( من خدای غر زدن‌های بی‌انتهام. ) داشتم فکر می‌کردم چطور زندگیم رو حروم این بول شیت‌ها می‌کنم، کسی یه خاطره‌ای تعریف کرد از اوایل انقلاب که بهمن ریخته روی یه عده از روستایی‌ها، فلان سرهنگی که مسئول بوده اومده گفته شهادت همشونو ثبت کنین، نیرو نداریم بکشیمشون بیرون. در حالی‌که همشون زنده بودن هنوز. قلبم درد گرفت از این مملکت مسخره ای که زندگی توش اینقدر بی‌ارزشه. از اینکه این همه آدم حروم می‌شن هر روز و زندگی قشنگی که می‌تونستن تجربه کنن خاکستر میشه. انگار که هیچ‌وقت از اول نبودن هیچ‌جا. واقعا غم انگیزه.
می‌دونی توی سن من، دیگه مهم نیست چرا اینقدر داغونیم، مهم اینه صرفا که لحظه‌های باارزش زندگیمون صرف ترسیدن و ناراحت بودن میشه، قلبمون تیکه تیکه ست، روزها رو میگذرونیم چون چاره ی دیگه ای نداریم و راه برای درست کردن اوضاع خیلی دور به نظر میاد، خیلی دور و خارج از کنترل ما. واقعا ای کاش اینطور نبود.
من فرصت‌های زیادی توی زندگیم از دست دادم، به خاطر نود و نه درصد کسی که ساختم از خودم تا امروز، پشیمونم. درباره ی چیزهای بزرگ حرف نمیزنم، اینطور نیست. پشیمونم چرا حوصله ی بیشتری ندارم، چرا با اینکه دلم واقعا میخواد بقیه رو بغل کنم این کارو نمی‌کنم، می‌دونی؟ چیزای کوچیکی که هر بی‌عرضه ای می‌تونه هندلش کنه نه یک چیز بزرگ. البته انتظاری ندارم، نه اینکه دراماتیک باشم، صرفا می‌دونم من واقعا هیچی نیستم و نگرانیم هم معنایی نداره. امیدوارم این فرضم درست باشه که اگه بیشتر کتاب بخونم از حماقتم کم بشه. من چی میدونم اصلا. 

من شک ندارم نمیای، دوریت میشه عادتم.

  • گری
  • جمعه ۱۴ آبان ۰۰
  • ۲۲:۵۰

در راستای خواب های ندیده‌م ، چند شبی پشت سر هم خواب دیدم اون راهب توی Nun و Conjuring دم در اتاقمه، دزد ها بهم حمله می‌کنن و من جایی مونده‌م و تا همیشه تنها هستم، بعد هم که بیدار میشم فقط می‌خوام گریه کنم.  امیدوار بودم خواب دیدن قشنگ‌تر باشه اما خب مثل اینکه بخت من کلا خاکستر شده.

کتابها و کارهام روی هم تلنبار شدن و این روزا هیچ سازی خوش آهنگ نیست عزیزِ من. دلم میخواد آدم بهتری باشم، تلاشمو می‌کنم بیشتر بدونم، بیشتر حرف بزنم، بیشتر رابطه برقرار کنم با آدم‌ها، کمتر عصبانی بشم، کمتر دروغ بگم، بیشتر رها کنم و کمتر عذاب بکشم. اما سخته. می‌دونی؟ احتمالا شانس واقعا وجود نداره اما به هر حال، من همه ی اتفاق های بد رو برای خودم رقم میزنم و اصلا فایده نداره چیزی برام. داشتم تلاش میکردم مرخصی بگیرم که معلوم شد اگه همچین کاری کنم تعهدم بیشتر میشه (من به جایی تعهد دادم که ازش نفرت دارم و آخرین چیزی که می‌خوام اینه که بیشتر باهاشون کار کنم. و نمی‌دونم چرا از اول اومدم اینجا. واقعا نمی‌دونم)  یک مقدار زیادی پول می‌خوام که تعهدم رو بازخرید کنم و خب مسلما الان که نفس کشیدنم هم داره برام گرون تموم میشه، همچین پولی ندارم. هیچ ایده ای هم ندارم که چطور کنار بیام با این سالهای بدی که به سر خودم آوردم. صرفا امیدوارم ثانیه ها تندتر برن این هشت سالو، نمی‌دونم. خلاصه اینکه "در من چیزی کم بود و در این زندگانی چیزی کج بود. میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود؟ هر چه هست به موقع نیامدیم. گذشت و بهتر که می‌گذرد. "

 

مصون از واقعیات

  • گری
  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۸

عزیزم من یه بار دیگه فاتحه ی این مملکت، فرهنگ و ارزش‌هاش رو می‌خونم و بعدش میرم سراغ بقیه ی بول‌شیت‌هام.
به این نتیجه رسیدم حداقل یکی-دو سال آینده رو مرخصی بگیرم و برم و دور باشم. هم درس زیبایی که دوستش دارم رو بخونم، هم کمی بزرگ‌تر بشم. امیدوارم بعدش خشمم کمتر شه و مثل الان نباشه که از هر طرف نگاه کنم، ببینم اینجا جای زندگی نیست، امکان رفتن هم نیست، و بشینم "گریه کنم برای سال‌های بعدم."
هرچی که زمان میگذره، بیشتر از مرگ می‌ترسم. می‌ترسم بمیرم و تا ابد همه چیز ساکت و سیاه باشه. مثل وقتایی که خواب نمی‌بینم، می‌دونی؟ خواب ندیدن واقعا ترسناکه. هم ساکته هم سیاهه و هم اینکه من هنوز نمُرده م. پس چرا خواب نمی‌بینم و هیچ کاری نیست که ناخودآگاهم انجام بده، چرا هیچ دغدغه‌ای نداره و براش فرقی نداره که چی میشه؟ به هرحال که یک روز می‌میرم و تا ابد وضع همونه، preview هم میخوای نشون بدی خب یکی - دوبار نه همه ی عمرم، چه خبره واقعا؟
فکر می‌کنی علم بهتره یا راه هایی که ما توش تموم نمیشیم و کسی هستیم؟ زندگی واقعا چی بود؟ کی می‌دونه اصلا؟ چرا من کافئین به خودم می‌رسونم وقتی قراره بعدش اینقدر رد بدم؟

صد سال تنهایی

  • گری
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۳۳

وقتای زیادی هست که مطمئن نیستم من واقعا احمق و نادونم یا زیادی مغرورم و با اینکه معمولی هستم صرفا، خودم هم به استانداردهایی که دارم نمی‌رسم؟ به نظرم این مشکل جدی منه و دلیلیه که از آدم های جدید خوشم نمیاد، چون یه آدم هیجان انگیز چیزی نیست که آدم معمولاً بتونه ببینتش، و بقیه خیلی احمق به نظر میان وقتی یه مکالمه ی بیهوده درباره شغلم، سایز یا نود در نهایت اتفاق میفته بدون اینکه بتونم درباره احساساتم حرف بزنم یا کلا چیزی احساس کنم.
می‌دونی زندگی نباید اینقدر پیچیده باشه، توی دنیایی که بوی خاک اینقدر ساده و این همه زیباست مثلا، نباید صحبت کردن با بقیه اینقدر عذاب آور و آزار دهنده باشه، نباید این همه احساسات توی قلبم باشه و یه مکالمه قشنگ اینقدر سخت به نظر بیاد. البته کسی به ما قول نداده که زندگی قرار نیست پیچیده باشه، یا چیزی قراره قشنگ باشه، صرفا میگم نباید اینجوری باشه که بخوام تمام راه های ارتباطی بقیه با خودم رو خاکستر کنم بریزم توی رود نیل.

 

Spit it out

  • گری
  • سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰
  • ۰۰:۵۳

خب، می دونی امروز ناراحت بودم از اینکه به زحماتی که کشیدم و مطمئنم بقیه هیچ کدوم نکشیده بودن، اهمیتی داده نشد. و مدام احساس صدمه دیدن دارم. سعی می کنم که با توجه به شناختم از این آدم ها و دو روزی که زنده ام، برام بیگ دیل نباشه کلماتی که استفاده می کنند اما بعضی وقتها خیلی سخته. و نمی دونم، قلبم می شکنه واقعا.

اما بعدش اگه فکر می کنی که اونها رو سرزنش می کنم، سخت در اشتباهی. چون وقتی بهش خوب فکر کنی، من در واقع مجبور نیستم اونجا باشم. میتونم هر لحظه برم و نمی رم و میزارم اینطور باهام برخورد بشه و بیشتر از صدمه دیدن، از این مسئله که اجازه دادم این اتفاق ها بیفته قلبم می شکنه و بعد دنباله ش، تمام اشتباهاتی که میتونستم فکر کنم و درست انجامشون بدم و نکردم و ندادم، توی ذهنم یکی یکی سوار میشن و بعدش، همه چیز خیلی احمقانه به نظر میرسه. میدونی؟ طوری که انگار کلا من یک شوخی ساده ی بی نمک بودم. و احمقانه.

امیدوارم بدونی که من دارم سعیمو می کنم. میدونی اون روز که مقاوم تر حرکات یوگا رو انجام دادم، بعدش احساس میکردم هر روز میتونم بیشتر از دیروزم pose رو نگه دارم و خب، میشه فردا بیشترش هم کرد. و امروز هم تموم نشده البته. *

* نمیدونم چرا میخوام بعد از نقطه"و" بزارم، بعدش یاد وقتی میفتم که توی یه مسابقه ی نویسندگی شرکت کردم و بهم گفتن این اشتباهه که بعد نقطه، "و" بزاری. گور بابای همتون.