عزیزم من یه بار دیگه فاتحه ی این مملکت، فرهنگ و ارزش‌هاش رو می‌خونم و بعدش میرم سراغ بقیه ی بول‌شیت‌هام.
به این نتیجه رسیدم حداقل یکی-دو سال آینده رو مرخصی بگیرم و برم و دور باشم. هم درس زیبایی که دوستش دارم رو بخونم، هم کمی بزرگ‌تر بشم. امیدوارم بعدش خشمم کمتر شه و مثل الان نباشه که از هر طرف نگاه کنم، ببینم اینجا جای زندگی نیست، امکان رفتن هم نیست، و بشینم "گریه کنم برای سال‌های بعدم."
هرچی که زمان میگذره، بیشتر از مرگ می‌ترسم. می‌ترسم بمیرم و تا ابد همه چیز ساکت و سیاه باشه. مثل وقتایی که خواب نمی‌بینم، می‌دونی؟ خواب ندیدن واقعا ترسناکه. هم ساکته هم سیاهه و هم اینکه من هنوز نمُرده م. پس چرا خواب نمی‌بینم و هیچ کاری نیست که ناخودآگاهم انجام بده، چرا هیچ دغدغه‌ای نداره و براش فرقی نداره که چی میشه؟ به هرحال که یک روز می‌میرم و تا ابد وضع همونه، preview هم میخوای نشون بدی خب یکی - دوبار نه همه ی عمرم، چه خبره واقعا؟
فکر می‌کنی علم بهتره یا راه هایی که ما توش تموم نمیشیم و کسی هستیم؟ زندگی واقعا چی بود؟ کی می‌دونه اصلا؟ چرا من کافئین به خودم می‌رسونم وقتی قراره بعدش اینقدر رد بدم؟