امروز کمی در پوچی زیستم و بعد در غم فرو رفتم (سوپرایز) و فکر کردم بابام رو می‌خوام. حالا احتمالا نمی دونید اما تا جایی که با من حرف می‌زد -که واقعا کم اتفاق می‌افتاد- ، همیشه در ذهنش بهترین موجود زنده بودم و لیاقتم از همه‌ی چیزها و همه‌ی افراد بالاتر بود و کاش الان بود و ضمن کنجکاوی‌های بیهودش از زندگیم، این رو بهم دوباره می‌گفت. اون وقت به نظرم خیلی از چیزها برام فرق می‌کرد.

در ادامه از زندگی housewife طور خودم لذت بردم،حتی سراغ پیج هدی بیوتی رفتم و با مونس به این نتیجه رسیدیم که ابروهای شلخته‌ی جفتمون مد شده و شاید باید صبر کنیم تا زیبایی واقعی ما هویدای تمام افراد بشه. جبر و اختیار در زندگی هم از نکات پررنگ امروز بود. به زبان ساده، مغز شما با یک ژنتیک و یک امکانات از پیش تعیین شده شروع می‌کنه به تصمیم گرفتن درباره‌ی مزخرفات روزمره، و شما قبل از این‌که خودت حتی بدونی چه تصمیمی داری مغزت انتخابش رو کرده. حالا گره کجاست؟ چند هزارم ثانیه قبل از اینکه اون تصمیم رو به کار بگیری یا اعلامش کنی، قدرت وتو داری عزیزم. میتونی بخوای یا نخوای. چی از این بهتر؟

بعدش کمی کتاب خوندم و سعی کردم با رعایت توصیه های آذرخش عزیز، با روزانه نویسی و effort گذاشتن در هر چیز حتی اون چیز، امروز رو زنده به پایان برسونم چون برای من ریدن. در پایان کاش فردا نشه. کاش بمیرم.