۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا» ثبت شده است

cheese

  • گری
  • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲
  • ۰۰:۰۹

امسال هم بالاخره تموم شد عزیزم.
من هم‌چنان هم باورم نمیشه بی‌پدر هستم، هم‌چنان وقتی پیشت میام از درد مچاله می‌شم و هم‌چنان خاطرات سهمگین و آزاردهنده هستند. یک‌بارش که خیلی وحشتناک بود، دقیقا وسط یک روز کاری سخت بودم و تو ذهنم داشتم با فکر کردن به اینکه تو اومدی پیشم و بهم سر زدی لبخند می‌زدم، بعد یهو انگار نورافکن روشن شد و یک لحظه واقعیت خیلی وحشتناک شد و گریه‌م گرفت. طوری شدید و غیرِ قابلِ قایم کردن که اصلا حرفه‌ای نبود و حدس می‌زنم این دیوانگی باشه.
این اواخر یک اتفاقاتی افتاد که باور من رو نسبت به چیزهای زیادی عوض کرد، راضی نیستم که در این رنج بودم تا چیزی یاد بگیرم، فکر می‌کنم ارزشش رو نداره.( عزیزان یک بار دیگه، در survive کردن هیچ فضیلتی نیست، هیچ چیزی برای سانتی مانتال کردن نیست، مطلقا هیچ.) اما خب باید از این لحظاتِ واقعا بد، چیزی بسازم که یر به یرش کنم، پس اسمشو میذارم رشد کردن.
از این حرف‌ها که بگذرم، مشکلات مالیم از هر سال دیگه‌ای بیشتر آزاردهنده‌ست. ممکنه بزرگسالی هم باشه. عزیزم از وقتی تو رفته‌ای، ما هنوز نتونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم. فکرهای زیادی داریم، بعضی‌ها رو عملی می‌کنیم، خیلی جاها می‌ترسیم و خیلی جاها زورمون نمی‌رسه. فکر می‌کنم باید بیشتر کار کنم و بیشتر کار کردنم هم اون‌قدری که انتظارش رو دارم بهم کمک نمی‌کنه. علایقم هم که کوچک‌ترین لینکی به پول آوری ندارند و آه، من واقعا از این چیز‌ها سر درنمیارم، اون urge این‌قدری که انتظارش رو دارم در من نیست و مال این حرف‌ها نیستم. کاش حداقل برای درویش شدن و رها کردن به قدر کافی در عرفان غرق بودم چون بهش که فکر کنی، در نهایت زندگیِ کوتاه، ارزشش رو نداره.اما افسوس.
به هر حال، نمی‌خوام همش هم بهت خبر بد بدم، خبر خوب این‌که امسال یک دوست فوق‌العاده پیدا کردم، و از نظر کیفی همین یکی احتمالا کافیه. خبر خوب دیگر این‌که با این‌که بازه زیادی غمگین بودم، اما هیچ چیز نسبت به رفتنِ تو، سخت‌تر نبوده که از پسش برنیام.
Then I think we're all good.

With all the love I have for him. I don’t know where to put it now

  • گری
  • شنبه ۲۸ مرداد ۰۲
  • ۲۳:۵۰
هوم، فکر کردم امروز کارهامو کردم، خودم رو بی‌ارزش نکردم و اوه حتی پیاده‌روی هم رفتم پس احتمالا حال خوبی خواهم داشت اما نه، یک لحظه فکر کردم دلم برات تنگ شده و یادم افتاد شب‌هایی که مریض بودم دستم رو می‌گرفتی و زوری باید دکتر می‌رفتیم. می‌دونی احتمالا خوشت نمیاد ولی الان حتی تا داروخونه هم نرفتم و حالا آدم واقعا نباید این‌قدر مراقب خودش نباشه اما خب، کار غلطیه که در نظر گرفتم چون اتفاق‌های خوب افتاد و من عزیزم، ذره‌ای احساس خوش‌حالی نداشتم و واقعا نمی‌تونم نبودنت رو فراموش کنم یا بپذیرمش. و به هر حال این غم بزرگ‌ترین بخش زندگی منه.
روز قبل داشتیم درباره بزرگ‌ترین ترس‌هامون حرف می‌زدیم و من الان که داغ رفتنِ تو دوباره همه چیز رو خاکستر کرد فکر کردم که بزرگ‌ترین ترسم تموم شدن زندگیم نیست بلکه تموم شدن زندگی اونی هست که دوستش دارم. و احتمالا خوب نیست. چون تنهایی و تنها می‌میری و از این حرفا، اما خب از دست دادنت برای من واقعا شبیه کندن یک تیکه‌ی واقعا مهم از جونم بود که هی بزرگتر می‌شه.و می‌دونم که باید غم رو پراسس کرد و زمان می‌بره اما مطمئن نیستم که به این زودی‌ها برسه اون زمان. البته در طول نوشتنش تماما گریه کردم و مونس سعی کرد به روم نیاره چیزی :)) واقعا هم‌اتاقی نمونه.
 

مواردی‌که در تنگنای شب به یاد می‌آورید

  • گری
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۱۰

فکر می‌کنم دردمند بودن و بخت‌ بد داشتن، چیزایی هستن که واقعا روی کیفیت زندگیت تاثیر می‌ذارند. وقتی هنوز به احساس درد نرسیدی یا تجربه‌های دردناک نداشتی، حساسیت‌های بیشتری داری و می‌تونی چیزهای آزاردهنده رو detect کنی یا احساساتت احتمالا واضح‌ترند و انگیزه‌ی کافی داری که راه بری و فیکس کنی. اما از لحظه‌ای که درد می‌کشی و survival mode رو روشن می‌کنی، دیگه متوجه نیستی چیزهای آزاردهنده چطور از صبح تا شب توی زندگیت راه می‌رن یا گذشته چطور هنوز خِرِت رو چسبیده و همین‌قدر که زنده‌ای و می‌تونی تحملش کنی، می‌گی اوکیه چون من زنده موندم.

الان فکر می‌کنم که درد از بین نمی‌ره، به نظرم نمیاد که هرگز از بین بره. می‌تونه هر چند وقتی یه بار،  یک توده‌ی پرخار باشه و هی فرو بشه توی تنت و بعضی وقت‌ها هم خودشو جمع و جور کنه اما همراهت هست. شاید یکم تحملت بیشتر بشه و بی‌تفاوت‌تر بشی اما عزیزم، در مقدارش یا احساسش تفاوتی ایجاد نمی‌شه. می‌مونه و بارت رو سنگین‌تر می‌کنه و راه افتادن رو دشوارتر. بنابراین حوش‌بختی به نظر دست یافتنی نیست. صرفا یک چیز نگه‌داشتنیه. و وقتی از دستت رفت، دیگه pretty much همه چیز رفته.

حالا برگشتم خونه و فکر کردم از روز اولی که تنها زندگی می‌کردم تا روز آخرش مریض بودم :)) و شب آخرش حالم بد شد و تب و لرز کردم و یکمی احساس مُردن داشتم و گریه می‌کردم چون دیگه خسته شده بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا فکر می‌کردم حالم خوبه وقتی اینطوری زندگی می‌کنم؟ چرا هر روز بلند می‌شم یا چرا فکر ‌می‌کنم یک روزی ممکنه خوش‌حال باشم؟ مگه قراره تو هرگز برگردی؟ به نظرم موتوی جدید باید این باشه:

life isn't that important. Think of every shity thing ever, all of them are in LIFE. that's how shity it is

 

pale blue dot

  • گری
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲
  • ۱۵:۰۲

عزیزم 26 سالگیم تا این لحظه well served بوده و احساس می‌کنم مدت زیادی بود این‌قدر calm نمونده بودم و حالم با اختلاف زیادی از ماه پیشم مثلا بهتره، نه به خاطر یک دلیل بیرونی، بلکه صرفا چون خودم از پس خودم بر اومدم و چیزها رو جمع و جور کردم و یک جور حس بی‌اهمیت بودن دائمی همراهم بود که کمکم کرد. فکر می‌کنم بلوغ بیشتری به دست آوردم و بیشتر درک کردم جهانِ من اون‌قدری پیچیده یا چیز خاصی نیستش، این مدتِ خیلی کم تنها بودن و تنها زندگی کردن هم کمک زیادی کرد که پیچیدگی چیزها برام کم بشه و در نتیجه‌ش، فکر می‌کنم حتی اشتباهاتم توی زمان خودشون با آگاهی اون زمانم کار درستی به نظر میومده که انجامش دادم و همیشه تلاش کردم انتخاب درست‌ رو بکنم فارغ از نتیجه‌ی بدی که رقم زدم. حالا تا حد خوبی تنفر و طلب‌کار بودنم از افراد دیگه، پایین اومده و اون حس خود سرزنش‌گری‌ای که تو باید اشتباه نکنی هم دیگه اون‌قدری سراغم نمیاد و گذشته‌م رو هم خیلی قضاوت نمی‌کنم، آدم‌های دیگه رو هم. پس آرومم و خوبه چیزها.

امروز صبح بیدار شدم و چایی رو اون‌جوری که مورد علاقمه خوردم،کمی بحث کردم و بعد واقعا رهاش کردم، آشپزی کردم و پادکست گوش دادم، نقاشی کردم و اون احساس آرامشی که مدت‌های زیادی گم شده بود پیدا شد و بعدش به تو فکر کردم و گریه کردم. فکر کردم من تو رو از دست دادم و حالا با وجود تمام غمی که برای همیشه به نظرم میاد توی زندگیم می‌مونه، و این‌که می‌دونستم حقی ندارم دربارش، دیگه توی قلبم ازت طلبکار نیستم یا خودم رو به خاطر از دست دادنت سرزنش نمی‌کنم عزیزم. کاش واقعا اینجا بودی و می‌تونستم اینطور بالغانه، طوری که تو هم حسش کنی دوستت داشته باشم. دلم برات تنگ شده اما خب عیبی نداره. فکر می‌کنم تا همیشه و تا وقتی زنده باشم دوستت دارم و این چیزیه که از دستم برمیاد.

آه. چقدر امید، دریا دریا امید، ولی نه برای ما

  • گری
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
  • ۱۷:۵۹

عزیزم من داره بیست و شیش سالم می‌شه.

احتمالا دیگه باید انکار رو تموم کنم و مثل بقیه‌ی آدم‌ها بزرگ شم و تغییر کنم. بیست و پنج خیلی سیاه و سخت بود. من رو نکشت اما.

فکر می‌کنم دلم برات تنگ شده. یک‌بار یک‌جایی خوندم که کسی نوشته بود جلوی گریه‌های گاه و بی‌گاهش رو نمی‌گیره و من این‌طوری بودم که کام آن. فکر می‌کنم الان دیگه با اون میزان از اندوه آشنا شدم . امروز صبح بیدار شدم، به تو فکر کردم و گریه کردم و بعد از تختم یک تن واقعا سنگین و غم‌زده رو بیرون کشیدم و ادامه دادم. چند روز پیش یک فیلم دیدم که یک پدر از دست رفته بود و قبل از مرگش به همه‌ی جنبه‌های زندگی فرزندانش پرداخته بود و مدام محبت می‌کرد و در اوج ملاحظه‌ به همه از دست رفت. زندگی واقعی خیلی پوچه و شبیه این چیزها نیست. ما صرفا پدر و دختر معمولی‌ای بودیم که کم با هم حرف می‌زدیم. نمی‌دونم باید ازت متشکر باشم یا متنفر. به هر حال، عزیزم، ناعادلانه‌ست که زیر خاکی.
این روزها زندگی دخترت چیزی شبیه به خاکستری‌ترین لحظات بارونیه، تو اون‌جا نیستی و همه چیز رو داره آب می‌بره و بارقه‌ی امیدی وجود نداره. فکر می‌کنم اگه کبک بودم قطعا سرم رو زیر برف می‌کردم و سعی می‌کردم همون‌طور زندگی رو ادامه بدم. پرواز زیباست اما برای عقاب‌هاست مثلا؛ باید بدونی که من علی رغم باور تو، مال اون حرف‌ها نیستم و نباید اصلا از اولش فکر می‌کردم می‌شه مثل عقاب بود و از پسش برنیومدم عزیزم. دیگه وقت بزرگ شدنه و نمی‌شه. توی لحظه‌ای که قراره بمیرم صرفا می‌میرم و شانس واقعا برای توی فیلم‌هاست. اشتباه می‌کنم همون‌طور که همیشه اشتباه کرده بودم و فاجعه‌ی زندگیم با دوست داشتن بیشتر خودم و پذیرفتن اشتباهاتم درست نمی‌شه و دستم نه فقط به تو بلکه کلا به چیزی نمی‌رسه.

فکر می‌کنم این مهمه که بدونی زندگی چقدر پوچ و رندومه. عدالت و انتظارِ چیزی داشتن از کسی ساخته‌ی mankindعه و باور کردنشون اصلا کار سالمی نیست. پیش نمیاد که تو به گا بری اما بعدش همه چیز عوض شه، پیش نمیاد که تو کسی رو دوست داشته باشی و اون یک نفر، هم با تو توی یه صفحه باشه، هم متقابلا تو رو بخواد و هم رابطه‌ی سالمی داشته باشید. پیش نمیاد که تو بتونی اون‌قدری از جایی که ده ساله همون‌جا بودی دور بشی و  احتمالاتِ این چیزها صرفا چیزی نزدیک به صفره و مهمه که این فکت رو بدونی.

عزیزم، نمی‌فهمم چرا خواب‌های هانگیرگیمز طور وارد زندگی من شده و مغزم رو درک نمی‌کنم که چرا وقتی این‌قدر سختی می‌کشم تا بخوابم بعدش این چیزها رو به جای رویا بهم غالب می‌کنه. صرفا واقعا از همه چیز می‌ترسم و زنده موندن یک کاریه که انجامش می‌دم چون فکر می‌کنم شاید چیزهای کوچیک مبهم زیبا نجاتم بدند. فکر می‌کنم سایه‌ها زیبان. از ترکیب سایه‌ها و چیزهای تاریک خوشم میاد، کلا از هر چیزی که جزئیات رو کم کنه و تفاوت‌ها رو کاهش بده و آدم رو به سطحی از نفهمی برسونه، بلور یا تاریکی، مه زیاد یا عینک آفتابی. شاید حتی مستی. 

به هر حال، گفتم نباید انتظاری داشت اما کاش بیشتر این‌جا می‌بودی. حسرت من اینه حداقل. کاش زندگی بی‌فایده خلا به این بزرگی نمی‌داشت. کاش حداقل آدمی که دوستش داشتم زمانش رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. کاش این سال سیاه حداقل هم‌چین داغی برای آدم نمی‌ذاشت.

Purple light, like a beam

  • گری
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۰۱:۵۱

امروز کمی در پوچی زیستم و بعد در غم فرو رفتم (سوپرایز) و فکر کردم بابام رو می‌خوام. حالا احتمالا نمی دونید اما تا جایی که با من حرف می‌زد -که واقعا کم اتفاق می‌افتاد- ، همیشه در ذهنش بهترین موجود زنده بودم و لیاقتم از همه‌ی چیزها و همه‌ی افراد بالاتر بود و کاش الان بود و ضمن کنجکاوی‌های بیهودش از زندگیم، این رو بهم دوباره می‌گفت. اون وقت به نظرم خیلی از چیزها برام فرق می‌کرد.

در ادامه از زندگی housewife طور خودم لذت بردم،حتی سراغ پیج هدی بیوتی رفتم و با مونس به این نتیجه رسیدیم که ابروهای شلخته‌ی جفتمون مد شده و شاید باید صبر کنیم تا زیبایی واقعی ما هویدای تمام افراد بشه. جبر و اختیار در زندگی هم از نکات پررنگ امروز بود. به زبان ساده، مغز شما با یک ژنتیک و یک امکانات از پیش تعیین شده شروع می‌کنه به تصمیم گرفتن درباره‌ی مزخرفات روزمره، و شما قبل از این‌که خودت حتی بدونی چه تصمیمی داری مغزت انتخابش رو کرده. حالا گره کجاست؟ چند هزارم ثانیه قبل از اینکه اون تصمیم رو به کار بگیری یا اعلامش کنی، قدرت وتو داری عزیزم. میتونی بخوای یا نخوای. چی از این بهتر؟

بعدش کمی کتاب خوندم و سعی کردم با رعایت توصیه های آذرخش عزیز، با روزانه نویسی و effort گذاشتن در هر چیز حتی اون چیز، امروز رو زنده به پایان برسونم چون برای من ریدن. در پایان کاش فردا نشه. کاش بمیرم.

Shit

  • گری
  • سه شنبه ۷ تیر ۰۱
  • ۰۵:۳۱

می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها خیلی سخت فکر می‌کنم که یادم بیاد لبخندش دقیقا چه‌طوری بود. حالا احتمالا الان اصلا فایده‌ای نداره. یادم هست که آخرای شب یا اولای صبح بود، بچه بودم و داشت قرآن می‌خوند و من که خدای همه‌ی بی‌خوابی‌ها هستم می‌دوییدم میومدم پیشش و می‌گرفت محکم بغلم میکرد که تکون نخورم و سر و صدا نکنم. چند روز پیش خیلی استرس داشتم، (واقعا کم پیش میاد) نفسم بالا نمیومد و هی راه می‌رفتم و احتیاج داشتم بیاد محکم بغلم کنه که تکون نخورم و مثل همیشه بهم بگه تو اگه بخوای از همه‌ی آدم‌های این دنیا بهتری. نگرانی نداره که.

یادم اومد که نشسته بود و من بدون حرف، موهاش رو خشک می‌کردم و بعد فکر کردم که این شاید تنها کاری بود که آخرش براش کردم. نه می‌تونستم حالش رو خوب کنم، نه می‌تونستم از دردش کم کنم، نه می‌تونستم ببینمش یا پیشش باشم، نه اصلا هیچی. می‌دونی؟ فکر می‌کنم خیلی ساده تموم شد و این اصلا درست نیست. احساس می‌کنم از همه ی آدم‌های دنیا طلبکارم که چرا وقتی که اون نیست درباره‌ی زندگی مسخرشون حرف می‌زنند یا این دنیا رو ادامه می‌دند.

دلم براش تنگ شده. فکر میکنم فایده ای نداره، می‌دونی؟ هیچ‌وقت هم نرفتیم درگز که دوستهای تُرک پیدا کنه. واقعا مسخره‌ست.

بابای قشنگم، بابای خیلی قشنگم.

  • گری
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰
  • ۱۶:۲۹

معمولا میتونم بگم شبیه چی می‌مونه، ولی این بار نمی‌دونم. خیلی دلم تنگ میشه براش. مثل وقتی که می‌خوام سشوار رو روشن کنم، مثل وقتی که یه چیز خیلی خوشمزه می‌خورم یا وقتایی که به کارایی که هیچ وقت با هم نکردیم فکر می‌کنم. می‌دونی؟ یه دفه انگار همه چی بی معنی میشه و همه ی نقطه های مثبت زندگیم پودر میشه و من فقط یک واقعا بدبختم که یه بخش قشنگ و البته سخت زندگیش رو هم از دست داده. عزیزش رو از دست داده. عزیزی که اینقدری باهاش وقت نگذرونده، اونقدری که باید باهاش حرف نزده و اونقدری هم براش کاری نکرده.

آدم فکر می‌کنه سوگ باید اینطور کار کنه که خاطره های خوبت یادت بیاد. بعد خوشحال باشی که صرفا تجربه شون کردی و شانسش رو داشتی. بعد خاطره های بدت یادت بیاد و خوشحال باشی که تموم شدند. اما عزیزم شبیه این فکرها نیست. می‌دونی؟ خیلی غم انگیزه، بیشتر شبیه اینه که حسرت‌هات ابدی و واقعی باشن و مطمئن باشی هرگز اتفاق نمی افتند. اینکه یک نفری واقعا، واقعاِ واقعا، برای همیشه رفته، مثل خوره میفته توی قلبت و بزرگتر از همه چیز میشه، حتی توی ذهنت چیزها عوض میشن و فکر میکنی خاطره ی بدت میتونست خاطره ی قشنگی باشه، اگه کمتر اشتباه کرده بودی.

آدم فکر میکنه زمان که بگذره، دردها کمرنگ تر میشن. شاید هنوز اونقدری زمان نگذشته، اما عزیزم اصلا اینطوری نیست. زمان که میگذره چیز ها خالی تر به نظر میان. همه ی اتاق ها صدای خنده ش رو یادت میارن اما توی ذهنت صداش گم میشه و عطرش از روی لباس ها می پره و اینطوری هستی که اوه. بعدش آدم ها می خندند و می دوند و بند کفششون رو می بندند انگار که چیزی نشده.

فکر میکنم چرا وقتی خودش تموم شده، لحظه ای کم نمیشه فکر کردن بهش. چرا آدم متوقف میشه توی ساعت دوارده- یک روزی که داشته چایی دم میکرده و مونس میاد و بهش خبر میده بابا رفته و پاشو خونه رو جارو کن چون الان بقیه میان. و میدونی من چیکار کردم؟ احتمالا خونه رو جارو کردم. لباس سیاهم رو پوشیدم و رفتم نشستم تا مهمون بیاد، و تا امروز ادامه دادم. میدونی؟ این چیزها اصلا به قیافه من نمیاد. این چیزها به نظرم برام مثل خواب بد میمونه و من باورم نمیشه اونجا بودم. باورم نمیشه تنها کسی که واقعا به نظرم منو دوست داشت و ممکن بود هر کاری برام بکنه، منو ترک کرده. فکر می‌کنم می‌خوام از دلتنگی بمیرم.