عزیزم 26 سالگیم تا این لحظه well served بوده و احساس می‌کنم مدت زیادی بود این‌قدر calm نمونده بودم و حالم با اختلاف زیادی از ماه پیشم مثلا بهتره، نه به خاطر یک دلیل بیرونی، بلکه صرفا چون خودم از پس خودم بر اومدم و چیزها رو جمع و جور کردم و یک جور حس بی‌اهمیت بودن دائمی همراهم بود که کمکم کرد. فکر می‌کنم بلوغ بیشتری به دست آوردم و بیشتر درک کردم جهانِ من اون‌قدری پیچیده یا چیز خاصی نیستش، این مدتِ خیلی کم تنها بودن و تنها زندگی کردن هم کمک زیادی کرد که پیچیدگی چیزها برام کم بشه و در نتیجه‌ش، فکر می‌کنم حتی اشتباهاتم توی زمان خودشون با آگاهی اون زمانم کار درستی به نظر میومده که انجامش دادم و همیشه تلاش کردم انتخاب درست‌ رو بکنم فارغ از نتیجه‌ی بدی که رقم زدم. حالا تا حد خوبی تنفر و طلب‌کار بودنم از افراد دیگه، پایین اومده و اون حس خود سرزنش‌گری‌ای که تو باید اشتباه نکنی هم دیگه اون‌قدری سراغم نمیاد و گذشته‌م رو هم خیلی قضاوت نمی‌کنم، آدم‌های دیگه رو هم. پس آرومم و خوبه چیزها.

امروز صبح بیدار شدم و چایی رو اون‌جوری که مورد علاقمه خوردم،کمی بحث کردم و بعد واقعا رهاش کردم، آشپزی کردم و پادکست گوش دادم، نقاشی کردم و اون احساس آرامشی که مدت‌های زیادی گم شده بود پیدا شد و بعدش به تو فکر کردم و گریه کردم. فکر کردم من تو رو از دست دادم و حالا با وجود تمام غمی که برای همیشه به نظرم میاد توی زندگیم می‌مونه، و این‌که می‌دونستم حقی ندارم دربارش، دیگه توی قلبم ازت طلبکار نیستم یا خودم رو به خاطر از دست دادنت سرزنش نمی‌کنم عزیزم. کاش واقعا اینجا بودی و می‌تونستم اینطور بالغانه، طوری که تو هم حسش کنی دوستت داشته باشم. دلم برات تنگ شده اما خب عیبی نداره. فکر می‌کنم تا همیشه و تا وقتی زنده باشم دوستت دارم و این چیزیه که از دستم برمیاد.