?Can you make it right

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۳۱

به اون نقطه ای رسیدم که حالِ بدم همیشه هست به هر حال، یعنی کاملا و عمیقا متوجه م که این زندگی به دردِ زندگی کردن نمیخوره... ولی به قولِ سبید، یه امید پوچ مسخره ای هست که باید نباشه. باید بره تا بشه وا داد... که اگر خودت از یه جایِ دوری زندگیتو تماشا کردی ترحم انگیز نباشی. نگی مُرد تا زندگی کنه چون اینقدر احمق بود که فکر کرد خدا معجزه هاشو براش خرج میکنه. می دونی؟

Hung myself in this mess filled with thorns

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۰۰

  " من از خودم میترسم. چون میدونم تو واقعی هستی، تمامِ گرمایِ تو واقعیه و من گرمم نمیشه هیچ وقت. نمیتونم بهت نزدیک تر بشم چون اسمی ندارم که تو صداش کنی، چیزایی هست که قایمشون کردم تا تو هیچ وقت نبینیشون، چون بهت دروغ میگم تا بتونم ببینمت. چون هیچ چیزِ خوبی ندارم که بهت بدم. ازینکه تو منو ببینی، منو پیدا کنی و بشناسی و بری میترسم. اما این دیواری که دورِ خودم ساختم، سنگینه. و سرده. و من هنوز تو رو میخوام. "

Don't know how to live , Don't know how to fly , Don't know how to decide

  • گری
  • چهارشنبه ۲۹ اسفند ۹۷
  • ۲۱:۴۴

سعی کردم خودمو بپذیرم، قبول کنم من همین طور هستم، می مونم و دنیا برای من هیچ کاری نمیکنه. هیچ کس منو نجات نمیده و باور کردم هیچ کس نگرانِ من نیست، هیچ کس دوستِ من نیست و هیچ کس به اینکه من واقعا چطور فکر میکنم اهمیتی نمیده. من تنها کسی هستم که میتونم برای خودم کاری کنم. تنها صدایی که منو میشنوه خودمم. تنها کسی که دستم رو میگیره هم همین طور. میدونم میخوام همه چیز رو رها کنم، برم یه جای دورِ دور. جایی که نزدیک دریا باشه، بارون زیاد بیاد و بوی خاک از در و دیوار مغزِ آدم بالا بره، صبح های مه آلودی داشته باشه، همیشه سرد باشه و همه چیز چوبی باشه.

من هنوز نمی دونم سیب زمینیِ تنوریِ تند چقدر میتونه برام خوشمزه باشه یا طعم های ملایمو تا چه حدی دوست دارم. مطمئن نیستم چرا از اکاردئون بیشتر خوشم میاد یا نمی دونم چه رنگی بهم میاد و اینا ساده ترین چیزهای ندونسته ست. من نمی دونم چرا احمقم و چرا برای رها کردنِ حماقت هام کاری از دستم بر نمیاد. چرا هیچ وقت برای هیچی تلاش نکردم، چرا هیچ چیزو واقعا نخواستم. چرا بدی میکنم یا چرا ادامه میدم به فکر کردن درباره ی چیزهایی که خیلی وقته از دستِ من رفتن.

RUN

  • گری
  • جمعه ۱۶ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۰۰

قبلا کسی بود که میگفت زندگی اونقدر کوتاهه که همیشه برای همه چیز دیره. تا بیای و فکر کنی و تصمیم بگیری از خیلی چیزا گذشتی. تا میای به خودت ثابت کنی کسی برات مهم شده یا نه، اون یه نفر رفته یه جای خیلی دور که دستِ آدم هیچ وقت بهش نمی رسه. تا میای به خودت ثابت کنی گورِ بابای اون یه نفر ... میبینی از هرکسِ دیگه ای که به جای اون بخواد برات مهم بشه بدت میاد. از هرجایی که بدون اون میری بدت میاد. از خودت به خاطر اون بدت میاد و خب خیلی دیر میشه تا بفهمی اون واقعا رفته برای همیشه. اینقدر دیر که دیگه نمیشه هیچ کاریش کرد. چون هیچ کس درک نمیکنه چرا هربار بعدِ رد شدن از فلان خیابون مچاله شدی، چرا ترسیدی، چرا گریه ت میومد یا چرا بین همه چیزایی که میتونستی داشته باشی یه خاطره یِ دور و مسخره رو برداشتی. اصلا چرا به چیزی اهمیت میدی که از اولش هیچ وقت نبوده هیچ جایی؟

 

17

  • گری
  • سه شنبه ۶ شهریور ۹۷
  • ۱۶:۴۳

« میتوانست ملال آورترین آدم دنیا را جذاب جلوه دهد. هروقت با او حرف میزدم، همین احساس را داشتم. انگار زندگی بی مزه من حادثه بزرگی بود. »