pain will go smoothly

  • گری
  • پنجشنبه ۲۴ فروردين ۰۲
  • ۲۰:۲۰

احساس می‌کنم همه چیز رفته تو یه delay و دارم پشت سر هم کارهای فاکد آپ می‌کنم درحالتی‌که می‌دونم به گا رفتن حتمیه و منم حتما زمانش که برسه باید دوقلو بزام عزیزانم ولی خب از دیرتر به گا رفتن و با شدت بیشتری به گا رفتن هم استقبال می‌کنم.

هر روزی که سرکار می‌رم بیشتر وحشت زده می‌شم که نکنه من تا آخر عمرم همین‌جا بمونم. نکنه که همین کار دوزاری رو ادامه بدم و یک جای دورافتاده باقی بمونم و زورم به هیچ چیز نرسه و هیچ خوشی واقعی‌ای نداشته باشم و هیچ‌وقت نفهمم درک شدن یا با عزیزانت بودن چطوریه. و می‌ترسم واقعا چون آدم سختی برای درک شدن هستم و کارهای اشتباه می‌کنم اما در نهایت حتی گرگ توی بیابون هم لیاقت یک چیز خوب رو داره. من چرا برام پیش نمیاد؟

به هر حال، فکر می‌کنم وقتی آسیب دیده هستیم میزان درد رو به درستی متوجه نمی‌شیم. باید تمام عمرت درست زندگی کرده باشی که تصمیم درست بگیری یا کار درست بکنی یا بفهمی چیزهای اشتباه رو و حذفشون کنی. وگرنه خب میری توی منجلاب و هی میگی اون‌قدر هم بد نیست و آه زنده موندم تا لجن برسه زیر گلوت و بیاد بالاتر، این‌طور.

من مستعد حادثه‌م.

  • گری
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۲۱

عزیزان من بعد قرن‌ها سرکار رفتم. درجا و در اولین روز از کارم، کرونا گرفتم و طوری مریض شده‌ام که فکر نمی‌کنم هرگز خوب بشم و به قدری دچار هذیان شدم که همش حس مرگ دارم و جسد خودم رو تصور می‌کنم. یک‌بار بدون کلیه و غرق شده در خون و یک‌بار یک چیز فاسد سفید و سبز، بعدش هم برای بد مُردن خودم و بیهوده بودن زندگیم و دغدغه‌هام گریه می‌کنم در نتیجه دراماکویین بودن رو آلردی به انتها رسوندم. پس دیگه ادامه نمی‌دم. (واقعا سخت بود که به بدشانسیم هم اشاره نکنم.)

خرد بزرگسالی اینطور بهت القا می‌کنه که تنهایی عاقلانه‌ترین چیزه، تنهایی اصیله چون واقعیته. تنها به دنیا میای و تنها خواهی مُرد و تنهایی راهیه که در اون آسیب نمی‌بینی یا آسیب نمی‌زنی. و من از جایی که عقلم کمی بیشتر به عمق چیزها رسیده بود، دوست‌یابی رو رها کرده بودم و هر بار از من می‌پرسیدی، می‌گفتم یه دونه کار درستی که انجام دادم همینه. اما خب در این دراماتیک‌ترین حالتم که فکر می‌کنم پایان جهانم نزدیکه، به نظرم نمیاد زندگیم چون تنهایی زیادی داشته، اصیل باشه واقعا. و احتمالا افراد زیادی رو از دردهای زیادی دور نگه‌داشته باشم، اما ارزشش رو داره؟ اصلا در هیچ مقطعی درست بوده؟ مهمه اصلا این چیزها؟ ینی آفرین ولی برای چی هم‌چین غلطی کردی؟

Not bad for a day in the life of a dog food company

  • گری
  • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۴۲

یک‌سری چیزها یادگرفتم، مثلا درباره تابلوی night watch عزیزانم و اون عکس معروفی که یک دسته از بچه‌ها جلوی این تابلو دارن توی سوشال مدیا غرق می‌شن و خیلی اهمیتی نمی‌دن رامبرانت چه پول‌پرستی بوده یا چقدر حسود داشته. چرا؟ چون ذات انسان به دلیل مغز بلهوسش، همیشه در حال غرق شدن در چیزهاییه که بهش لذت‌های واهی بده. واقعیت همواره برای انسان سخت و ناجالب بوده و برای همین داستان‌ها،  هنر و اینستاگرام - بخوانید چیزی برای غرق شدن -  به وجود اومده و کنترل مغز رو به دست گرفته. بعد یاد گرفتم احتمالا هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند و کسی خیلی نمی‌تونه عوامل مزاحم در نتیجه‌ی یک پژوهش رو حذف کنه. همین‌طور خطای شناختی مغز همیشه یک چیزی داره که در جهت تصدیق خودت تقدیمت کنه و پذیرش اشتباه سخته. این که هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند هم فیک بود.

بعدش با سارا حرف زدم و بهش گفتم سال‌های زیادی‌عه که می‍شناسمش، همیشه فکر می‌کردم دوستی باهاش out of league من باشه. بعد اون بهم گفت همیشه براش خیلی عزیز و باهوش و محترم بودم و تعجب کرده بود چرا هم‌چین دیفالت ذهنی‌ای داشتم. و خب من گریه کردم همون‌طور که همه‌ی‌ شما انتظارش رو داشتید. یک رزومه فرستادم برای کسی و اون هم خیلی ازم خوشش اومد در نهایت و فکر کردم سال‌ها احساسم شبیه وقتی بود که همه چیز برای سیندی و دین فرو ریخته بود اما هم رو بغل کرده بودند و قول‌هایی که بهم داده بودند توی ذهنشون مرور می‌شد که بیهوده بود. می‌دونی؟

 

پی نوشت: تلاش من صرفا ژورنال کردنِ هر چه بیشتره. تلاش مذبوحانه دو پست اخیر.

سه یک ممیزِ چهار

  • گری
  • جمعه ۴ فروردين ۰۲
  • ۰۴:۰۶

یک مقدار خالی‌ترم، می‌تونه به خاطر دوپامین توی مغزم باشه که یک چیز نصفه نیمه رو پاداش درنظر میگیره و من رو خر می‌کنه. به موازاتش غم واقعا شرحه شرحه‌م کرده. نمی‌دونم. گوه توی تکامل چون به قول کتابم اون‌جایی خراب کرده که انسان فقط بلده در حین عمل فاکدآپش خودش رو ببخشه و بعدش این بخشش از کار میفته. به هر حال، خراب کردنِ مکانیسم دفاعیت مرضه و من دنبال مرضم عزیزم. من اینطورم که " چنان بکُش که پس از مُردن، هزار بار بمیرم من"

یک مدت زیادی بود که شعر خوندن رو گذاشته بودم کنار و یادم نیست دقیقا چی شد، یک شعری از little fires everywhere رو خوندم و احساسات هنری، ادبیاتی، زیبایی شناسانه در من بیدار شدن و افتاده بودم دنبال پیدا کردن گالری دائمی هنر توی مشهد. فکر می‌کنم در مجموع توقع زیادی به نسبت جیبم از زندگی دارم.

امروز تو یه موقعیت اجتماعی بودیم و من شروع کردم به حرف زدن و خوب پیش نرفت. مونس بعدش بهم گفت که یک مقداری بهتر شدم و به نظرش صدام کمتر لرزیده و ولوم صدام هم بالاتر رفته.حالا واقعا رقت انگیزه که من الان تلاش کنم اضطرابم از آدم‌ها رو کم کنم و تازه نتیجه‌ی تلاشم گند زدن با شدت کم‌تری باشه اما خب، واقعیته و من باید سعی کنم این زندگی رو پیش ببرم دیگه.

به علاوه، یک مقدارِ کمی روی عاشق امید رو دیدم. می‌دونی؟ علی رغم این‌که برای برادرم خوش‌حالم، فکر می‌کنم این رابطه‌ی طولانی مدت برای آدم‌هایی که هم رو ‌می‌خوان در گذر زمان تبدیل شده به یک اینسکیوریتی و حسرت بزرگ در من و می‌خوام گریه کنم بازم. عزیزم واقعا گوه توی تکاملی که نتیجه‌ش هم‌چین چیزیه.

آه. چقدر امید، دریا دریا امید، ولی نه برای ما

  • گری
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
  • ۱۷:۵۹

عزیزم من داره بیست و شیش سالم می‌شه.

احتمالا دیگه باید انکار رو تموم کنم و مثل بقیه‌ی آدم‌ها بزرگ شم و تغییر کنم. بیست و پنج خیلی سیاه و سخت بود. من رو نکشت اما.

فکر می‌کنم دلم برات تنگ شده. یک‌بار یک‌جایی خوندم که کسی نوشته بود جلوی گریه‌های گاه و بی‌گاهش رو نمی‌گیره و من این‌طوری بودم که کام آن. فکر می‌کنم الان دیگه با اون میزان از اندوه آشنا شدم . امروز صبح بیدار شدم، به تو فکر کردم و گریه کردم و بعد از تختم یک تن واقعا سنگین و غم‌زده رو بیرون کشیدم و ادامه دادم. چند روز پیش یک فیلم دیدم که یک پدر از دست رفته بود و قبل از مرگش به همه‌ی جنبه‌های زندگی فرزندانش پرداخته بود و مدام محبت می‌کرد و در اوج ملاحظه‌ به همه از دست رفت. زندگی واقعی خیلی پوچه و شبیه این چیزها نیست. ما صرفا پدر و دختر معمولی‌ای بودیم که کم با هم حرف می‌زدیم. نمی‌دونم باید ازت متشکر باشم یا متنفر. به هر حال، عزیزم، ناعادلانه‌ست که زیر خاکی.
این روزها زندگی دخترت چیزی شبیه به خاکستری‌ترین لحظات بارونیه، تو اون‌جا نیستی و همه چیز رو داره آب می‌بره و بارقه‌ی امیدی وجود نداره. فکر می‌کنم اگه کبک بودم قطعا سرم رو زیر برف می‌کردم و سعی می‌کردم همون‌طور زندگی رو ادامه بدم. پرواز زیباست اما برای عقاب‌هاست مثلا؛ باید بدونی که من علی رغم باور تو، مال اون حرف‌ها نیستم و نباید اصلا از اولش فکر می‌کردم می‌شه مثل عقاب بود و از پسش برنیومدم عزیزم. دیگه وقت بزرگ شدنه و نمی‌شه. توی لحظه‌ای که قراره بمیرم صرفا می‌میرم و شانس واقعا برای توی فیلم‌هاست. اشتباه می‌کنم همون‌طور که همیشه اشتباه کرده بودم و فاجعه‌ی زندگیم با دوست داشتن بیشتر خودم و پذیرفتن اشتباهاتم درست نمی‌شه و دستم نه فقط به تو بلکه کلا به چیزی نمی‌رسه.

فکر می‌کنم این مهمه که بدونی زندگی چقدر پوچ و رندومه. عدالت و انتظارِ چیزی داشتن از کسی ساخته‌ی mankindعه و باور کردنشون اصلا کار سالمی نیست. پیش نمیاد که تو به گا بری اما بعدش همه چیز عوض شه، پیش نمیاد که تو کسی رو دوست داشته باشی و اون یک نفر، هم با تو توی یه صفحه باشه، هم متقابلا تو رو بخواد و هم رابطه‌ی سالمی داشته باشید. پیش نمیاد که تو بتونی اون‌قدری از جایی که ده ساله همون‌جا بودی دور بشی و  احتمالاتِ این چیزها صرفا چیزی نزدیک به صفره و مهمه که این فکت رو بدونی.

عزیزم، نمی‌فهمم چرا خواب‌های هانگیرگیمز طور وارد زندگی من شده و مغزم رو درک نمی‌کنم که چرا وقتی این‌قدر سختی می‌کشم تا بخوابم بعدش این چیزها رو به جای رویا بهم غالب می‌کنه. صرفا واقعا از همه چیز می‌ترسم و زنده موندن یک کاریه که انجامش می‌دم چون فکر می‌کنم شاید چیزهای کوچیک مبهم زیبا نجاتم بدند. فکر می‌کنم سایه‌ها زیبان. از ترکیب سایه‌ها و چیزهای تاریک خوشم میاد، کلا از هر چیزی که جزئیات رو کم کنه و تفاوت‌ها رو کاهش بده و آدم رو به سطحی از نفهمی برسونه، بلور یا تاریکی، مه زیاد یا عینک آفتابی. شاید حتی مستی. 

به هر حال، گفتم نباید انتظاری داشت اما کاش بیشتر این‌جا می‌بودی. حسرت من اینه حداقل. کاش زندگی بی‌فایده خلا به این بزرگی نمی‌داشت. کاش حداقل آدمی که دوستش داشتم زمانش رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. کاش این سال سیاه حداقل هم‌چین داغی برای آدم نمی‌ذاشت.

The present you were living and the past you remembered and the future you longed for

  • گری
  • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱
  • ۲۳:۳۱

تریگر وارنینگ: عزیزان نوشته‌های من هم‌چنان آزاردهنده‌ هستند. در صورتی‌که از دل‌تنگی زیاد رنج می‌برید یا زن هستید یا حتی آندرایج، لطفا نخونید.

 

فکر می‌کنم واقعا تا خرخره در حجم زیادی از غم دست و پا می‌زنم. عزیزان واقعا غم‌انگیزه که شما یک نفر رو تا حد خیلی زیادی دوست داشته باشید و ببینید اون یک نفر با شما در این اتاق نیست. کاری که از دستتون برمیاد، اینه که صرفا تصمیم بگیرید چطور اون غم رو process کنید. می‌تونید ساعت‌های زیادی فکر کنید که اون داره چیکار می‌کنه و با تصور کردنش، با فکر کردن به عطر یا صداش یا چیزهایی که ممکنه کریپی و استاکر متریال باشه، سروایو کنید. می‌تونید روی صدماتی که در نهایت به شما رسیده متمرکز بشید، عصبانی باشید و خشم کمکتون کنه تا اون دوست داشتن زیاد ناپدید بشه و یک لحظه بلند بشید و بعد که آروم‌تر بودید، بیفتید و گریه کنید. می‌تونید خاطرات زیبا رو توی ذهنتون مرور کنید و بگید اوه، حداقل تونستم اون‌جا باشم. و بعدش به لحظه برگردید گریه کنید.

صرفا از حجم زیاد احساسات در قلبم واقعا شگفت‌زده‌ام. انتظارش رو نداشتم این ظرفیت از دوست داشتن توی قلبم باشه. عزیزان من واقعا فکر نمی‌کردم حتی این‌قدری جدی و واقعی باشه. لحظاتی هست که قوی می‌شم و می‌تونم pull my shits together رو تجربه کنم. در اون لحظات، میرم سراغ ترتیب روان‌شناختی. اولش واقعا دست و پا می‌زنم خودم رو بشناسم و قدر خودم رو بدونم و بارها فکر کنم خب اگر اون خوب بوده من ‌هم خوب بودم. اما خب در مبحث عشق، خیلی مهم نیست که تو دقیقا چه کسی هستی. چون قلبت یک نفر رو از دست داده و هرکسی که بودی، چه اشتباه کرده باشی چه کار درست رو کرده باشی، در نهایت اون چیز جواب نداده. می‌فهمی؟

اما خب، من خودم رو می‌کُشم تا قوی باشم و بعد سعی می‌کنم برم و آدم‌های دیگه رو ببینم، آه. نمی‌تونم دقیقا بهت بگم چقدر بی‌چاره‌م‌. می‌دونی واقعا effort می‌ذارم و تلاش می‌کنم و با ترسم مواجه می‌شم، به غمم غلبه می‌کنم و میرم با یک مرد احمق در کشور ایران مواجه می‌شم. تو اگه دختر هستی این تراژدی رو متوجه میشی عزیزم. چقدر غم‌انگیزه با این حجم از حماقت زندگی می‌کنند و نمی‌فهمند. ببین، من دارم لیترالی از حماقت حرف می‌زنم. از این حرف می‌زنم که یک دیک هد، کل زندگیش هر غلطی کرده یک بار یک سوال از خودش نپرسیده که آیا من اینقدر خر بزرگی هستم که برای پارتنرم تعیین و تکلیف کنم؟ من وقتی از یک گوساله کم‌تر می‌فهمم، چرا سعی می‌کنم درباره زن‌ها نظری بدم؟ چرا تلاش نمی‌کنم سطح ذهن من از آلت جنسیم فراتر بره؟ چرا فکر می‌کنم من که تمام حرف‌ها و تصمیماتم بر مبنای میزان تحریک آلت جنسیم شکل می‌گیره، می‌تونم فکر کنم از یک انسان که باهوش‌تر از منه، صرفا چون زنه بیشتر می‌فهمم؟ چی باعث می‌شه که من که یک مریض روانی دگر آزار هستم به خودم اجازه بدم این دختر عکس آلت جنسی بی‌قواره و کریه من رو ببینه تا ناتوان و منزجر بشه؟ چقدر حماقت و دیاثت در من باعث میشه فکر کنم زندگی یک آدم از دیک من مهم تر نیست؟ می‌دونی؟ آدم باید یک بار از خودش بپرسه و آدمی که در این سطح از حماقت قرار داره باید خودش به زندگی خودش پایان بد‌ه نه این‌که به خودش اجازه بده با کسی حرف بزنه. (متوجه هستم که هر مردی مصداق این حرف‌ها نیست.) و من واقعا متاسفم برای خودم که در این مملکت با این فرهنگ و سیستم پرورش احمقانه‌ی همیشگی ضد انسانیش، زن هستم و سال‌های زیادی تحمل کردم این آزارهای بی‌شمار رو و اگر فکر می‌کنید من دراماتیکم یا دارم زیادی بزرگش می‌کنم، خواهش می‌کنم برید بمیرید.

خب می‌گفتم، واقعا سخته عزیزم. این‌که چیزی برای از دست دادن ندارم و با قوی بودنم هم به جایی نرسیدم یا چیزی رو به دست نیاوردم هم سخت‌ترش می‌کنه. می‌دونی؟ وقتی بقیه این‌قدر آزاردهنده هستند و نمی‌تونم خیلی روی خودم هم حساب کنم، مطمئن نیستم که چی ازم برمیاد و اعتمادی ندارم به آینده‌م. حالا هم فردا باید کار اداری انجام بدم و باید خودم با پای خودم برم تا تحقیر بشم و بهم توهین کنند و نمی‌خوام باهاش مواجه بشم. پس اومدم به دل‌تنگیم بپردازم چون ایده‌ی دیگه‌ای ندارم.

Basic issues

  • گری
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱
  • ۱۹:۳۰

می‌دونی، حالا که چیزها واضح‌تر هستند می‌گم، آبان نوشته بود که ناخودآگاهِ جمعی، باعث شده مردها اعتماد به نفسشون با میزان پولی که دارند تعریف بشه. نمی‌دونم مردانسان‌های دیگه چطور هستند اما من تمام زندگیم این‌طور بودم که چیزی کمه و نمی‌دونستم دقیقا چی، مسئله مادی بودن من نیست واقعا، مسئله حتی این نیست که من در خوشه‌ای از انسان‌های پول‌دار قرار گرفتم و فکر می‌کنم کم‌تر از اون‌ها دارم در حالی‌که enough هست. اصلا خوشه‌ای که من درش بودم خوشه‌ی داغون و مساعدی بوده هم‌واره. رفاه برای من معناش با پول یکی نیست یا اصلا معیاری ندارم که درش انسان رو با میزان پولی که داره تعریف کنم، اما الان که توی این شرایط هستم، یک آدم زیبا رو می‌بینم و این‌طورم که آه تو باید توی زندگی من باشی عزیزم، و واقعا دلم می‌خوادش اما کاری نمی‌کنم، در حالی‌که ذره‌ای شک ندارم که چه آدم فوق‌العاده‌ای شدم و چقدر rare هستم و می‌تونم این یک نفر رو واقعا خوش بخت کنم، اینا اصلا concern یا ناامنی واقعی من نیستند عزیزم. چیزی که جرئت حرف زدن رو از من می‌گیره پول نداشتنم‌عه. دلیل کارهای اشتباهی که کردم، نه‌هایی که گفتم یا بله‌هایی که نمی‌گم، دلیل ترسیدنم از هر آدم جدید یا اعتماد به نفسِ تیکه‌تیکه‌شده یا اختلالِ اضطراب، پول نداشتن‌عه. دلیل این‌که الان هر روز حالم از روز قبل بدتره، استیصال بی‌اندازه‌م از پول نداشتن و فقیرتر شدنم‌عه. ایران اینطور سم خالصی برای منه. احساسات خوبم درباره هر قسمت از خودم این‌طور دارن یکی بعد از دیگری به فنا می‌رن و من حتی اگر تلاش هم بکنم که یر به یر بشه پول نداشتنم با چیز خوب دیگه‌ای، صرفا شبیه دست و پا زدن می‌شه. پس مایکل اسکاتی شدم که برگه‌هاش رو امضا نمی‌کنه و توی اتاقش قایم شده و با قطارش بازی می‌کنه. خدای denial.

Little things matter

  • گری
  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۰۱:۳۹

بهمن زیبایی رو شروع کردم، خودم رو بیشتر دوست داشتم و به خودم بیشتر اعتماد می‌کردم، کارهام رو بعد از مدت‌ها پیش می‌بردم و اندک انگیزه‌ی درست کردنِ زندگی که در من بیدار شده بود رو تحویل می‌گرفتم تا این‌که یک اتفاق بد افتاد و من باز پرت شدم در دهان سگ سیاه.

می‌دونی؟ زخم‌های زیادی خورده‌ام از خوب حرف نزدنم و واقعا تروما شده برام. مردم می‌تونن با حرف زدن چیزها رو عوض کنند، درست کنند، نجات بدند. من اما هرگز نتونستم. راه حل من البته صرفا این بوده که copycat افراد خوب حرف بزن باشم، در نهایت اون‌قدری تاثیری نداشته. احساساتم در من باقی موندن و هرگز درست بیان نشدن که حل بکنن چیزی رو. تظاهر که جای خود دارد عزیزم. ندونستنِ چطور حرف زدن، بزرگسالی سختی رو برای من به ارمغان آورده اما به قول مامانم، می‌تونستم خیلی دیرتر شیش ساله باشم. هر امروزی بهتر از فرداست عزیزم.

تراپیست بسیار زیبام بهم می‌گفت که از خودم فیلم بگیرم و برای خودم سخنرانی کنم. سعی کنم خودم رو برای خودم تعریف کنم و بازگو کنم هرچیزی رو تا lead بشه به روزی که بتونم بگم در من دقیقا چه اتفاقاتی میفته و چه چیزهایی باعث اون اتفاقات میشه. به نظر نمیاد امروز و فردا بشه حلش کرد اما بیبی استپ‌ها در پنج سال مثلا نتیجه میدن و دیگه یک سی ساله‌ی حرف نزن نیستم.

پی نوشت: مسلما متوجه میشید که اصلا متوجه نمیشید من چی میگم. وقتی میگم خوب حرف نمی‌زنم دیگه می‌دونید از چی حرف می‌زنم.

 

ما که عادت نداشتیم دخترانمان را زنده به گور کنیم.

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۹

با گلی حرف می‌زدم و در حالی‌که داشتم بهش می‌گفتم "قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز." بهم می‌گفت باید یک تابلوی کائنات برای خودم درست کنم و هدف بنویسم و مشخص کنم دقیقا چه مقدار پول یا چه نوع دوست پسری می‌خوام. لکن مغز من قبل از هارهار خندیدن به این ایده، این‌طور بود که wait a minute. و بعد در صدد عیب‌یابی پنج سال اخیر زندگیم براومد و متوجه شد که 5 ساله کاملا هردم‌بیل نشسته‌ام و به در نگاه می‌کنم. هدفی نداشته‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام. منظورم اینه اگه این پنج سال روزی نیم ساعت مثلا ورزش می‌کردم یا روزی یک خط کتاب می‌خوندم یا در راستای چیزی یک قدم پیش می‌رفتم، الان خیلی چیزها فرق می‌کرد. اما صرفا هیچ‌کار، مطلقا هیچ‌کار نکردم. هرگز وقت نذاشتم ببینم انیس عزیز چه چیزهایی می‌خواد، چی دوست داره، چه ویژگی‌هایی مطلوبش هست و دقیقا چطور می‌خواد زندگی کنه و سعی کنم چیزها رو پیش ببرم به اون سمت. قلبم شکست از میزان بی‌رحمی خودم با خودم و یک مقدار گریه هم کردم اما خب تابلوی کائنات؟ این باید نقطه عطفت می‌بود حتما؟

And living is wise, if you never ever think twice

  • گری
  • يكشنبه ۲۵ دی ۰۱
  • ۰۲:۴۳

من از این maybe you're meant to do this shit و هر چی ملولم. عزیزم بذار کلامی عاقلانه تراوش کنم و بگم you're so not meant to do any shit اما کردی به هر دلیلی و شده و گذشته. الان وقتش نیست در وصفش، شر بگی. چون خراب‌کاری‌های تو ارزش شر گفتن ندارن. فلسفه چیز عجیبیه. قشنگه اما عجیب هست. منظورم اینه من ترجیحم اینه که یه Homo sapien برده‌ی ژن‌هام باشم تا یک برده‌ی خالق در جستجوی معنا. اصلا خوش‌حالم که در انتهای 25 سالگیم اینجا ایستادم و  در نگاهم، مرکز این جهان نیستم و اشتباه کردن بقیه رو مثل خودم درک می‌کنم، بخشیدن رو درک می‌کنم همون‌طور که معذرت خواستن رو. حالا نباید ساده سازی کرد، مفاهیم سختند اما در نهایت همه چیز از اتم تشکیل شده. رها کن و فکر نکن خیلی اتفاق خاصی در این جهان هستی.