?When tomorrow comes How different is it going to be

  • گری
  • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰
  • ۲۲:۴۷

این روزهام آروم و خوبه. با وجود اینکه اتفاقات زیادی توش افتاده و کافی نیستم و درست رفتار نمی‌ کنم اما خب من همینم دیگه. اون لحظه ناکافی بودم و اون لحظه گذشت و آینده ای پیش رومه که من تلاشمو می‌ کنم بهتر باشه.
و میدونی، تازگی فکر می‌ کنم یک نفر نمیتونه دلیل همه ی سیاهی ها باشه. بقیه آدم ها هم اندازه ی من، مسئول رفتار خودشون توی رابطه هستن. اگه مهمه من درست رفتار کنم، اینم مهمه وقتی اشتباه می‌ کنم بقیه چطور هندلش کنن. شاید اینطور blame کردن بقیه درست نباشه اونقدری، اما به هر حال من یک نقطه ی امن پیدا کردم که توش مقصر همه چیز نیستم و همه مثل من ناکافی و غلط رفتار می کنند و منطقی به نظر میاد از اون جایی که خب هیچ کسی خدا نیست.

میدونی من کلا خیلی توی چیزها غرق می شم. منظورم اینه مثلا با فیلم ها خیلی گریه می کنم، بعدش خیلی فکر می کنم چرا زندگی هیچ معنایی نداره و چرا لحظات خوب تموم میشن. در نتیجه ش معمولا خیلی غصه میخورم اما دیروز، خیلی عجیب بود. به این چیزها فکر کردم و یهو آروم شدم. میدونی؟ صرفا همین که خب، زندگی معنایی نداره عزیزم و همه چیز تموم میشه یه روزی. حالا لحظه ی خوب یا بد، تلاش کردن، آرزو داشتن یا دست هاش، همه شون تموم میشه و عیبی نداره. واقعا عیبی نداره و فقط داریم زندگی می کنیم عزیزم.

Spit it out

  • گری
  • سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰
  • ۰۰:۵۳

خب، می دونی امروز ناراحت بودم از اینکه به زحماتی که کشیدم و مطمئنم بقیه هیچ کدوم نکشیده بودن، اهمیتی داده نشد. و مدام احساس صدمه دیدن دارم. سعی می کنم که با توجه به شناختم از این آدم ها و دو روزی که زنده ام، برام بیگ دیل نباشه کلماتی که استفاده می کنند اما بعضی وقتها خیلی سخته. و نمی دونم، قلبم می شکنه واقعا.

اما بعدش اگه فکر می کنی که اونها رو سرزنش می کنم، سخت در اشتباهی. چون وقتی بهش خوب فکر کنی، من در واقع مجبور نیستم اونجا باشم. میتونم هر لحظه برم و نمی رم و میزارم اینطور باهام برخورد بشه و بیشتر از صدمه دیدن، از این مسئله که اجازه دادم این اتفاق ها بیفته قلبم می شکنه و بعد دنباله ش، تمام اشتباهاتی که میتونستم فکر کنم و درست انجامشون بدم و نکردم و ندادم، توی ذهنم یکی یکی سوار میشن و بعدش، همه چیز خیلی احمقانه به نظر میرسه. میدونی؟ طوری که انگار کلا من یک شوخی ساده ی بی نمک بودم. و احمقانه.

امیدوارم بدونی که من دارم سعیمو می کنم. میدونی اون روز که مقاوم تر حرکات یوگا رو انجام دادم، بعدش احساس میکردم هر روز میتونم بیشتر از دیروزم pose رو نگه دارم و خب، میشه فردا بیشترش هم کرد. و امروز هم تموم نشده البته. *

* نمیدونم چرا میخوام بعد از نقطه"و" بزارم، بعدش یاد وقتی میفتم که توی یه مسابقه ی نویسندگی شرکت کردم و بهم گفتن این اشتباهه که بعد نقطه، "و" بزاری. گور بابای همتون.

 

?if one thing had been different, would everything be different

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰
  • ۲۱:۲۷

من واقعا فکر میکنم اگه باهوش تر بودم و خودم رو بهتر و زودتر می فهمیدم، اینهمه غصه نبود که یهو بیاد بریزه توی دلِ آدم، اونم وقتی که الان همه چیز خوبه. می دونی؟ من فکر میکنم این خیلی بده که هر چی جلوتر میری بیشتر میدونی و گذشته هی مسخره تر به نظر میاد. واقعا ترسناکه.

it's not that deep

  • گری
  • شنبه ۱۴ فروردين ۰۰
  • ۲۲:۴۸

برای اولین بار بذار برات از امید بگم. نه به اون معنای عاجزانه ی بدش که امید داشته باشم ای کاش زندگیِ من اینجا به پایان نرسه و یک روزی برسه که کار خوبی کرده باشم؛ به اون معنای قشنگش فکر کنم. مطمئن نیستم اما احساس خوبی دارم چون کمی پیشرفت کردم و شجاع تر شدم و خب، اگه این یه ذره تغییر در من اتفاق افتاده، پس شاید می تونم انجامش بدم در آینده و فکر میکنم امید همین باشه. حالا ممکنه وقتی توی موقعیتِ بزرگترش قرار بگیرم، خودم رو کاملا ناامید کنم. اما فعلا بهش فکر نمی کنم.

راستش دیگه به خیلی چیزها فکر نمی کنم و زندگی رو می برم جلو. به احساس نفرت و خشمم از آدم ها مثلا. خیلی cheezy به نظر میاد ولی هر زمان به ذهنم بیان، فکر میکنم من در بهترین حالتش، ده سال دیگه زنده م و فقط هم همین یک بار زنده م. بیا به جاش، به روزهای زببای بارونی فکر کنیم و از قدم زدن توی هوای ابری لذت ببریم. البته حدقل توی مشهد اصلا پیش نمیاد که تنها بری پیاده روی و احساس خوبی داشته باشی، چون پسرها اینجا - حدودا همه شون - بیشعور و عوضی هستن، اما اون روز داشتم قدم میزدم توی پیاده رو، هوا ابری بود و شهر خیلی خلوت و قشنگ بود و اون لحظاتم حسِ زندگی کردن داشت. شاید خیلی قابل درک نباشه اما من به خاطرش به خودم افتخار میکنم. به خاطر پیشرفت کمم رو به وضعیت شیردل بودنم هم همینطور. و من خیلی به خودم میگم که حتی یک لحظه رو از این به بعد، نباید گذاشت برای حسرت ها و آدم هایی که اذیتت می کنن. چون میدونی، همین یک بار فقط زنده ایم، و مگه چقدر زنده ایم؟

Life just sucks then we all die

  • گری
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰
  • ۱۷:۰۸

برای سال جدید چند تا اپ مختلف نصب کردم که هی بهم یاداوری کنن باید توی زندگیم یه غلط خاصی بکنم.من کارِ خاصی نمی کنم هیچ وقت، و خب چرا همه باید کاری کنن؟ شاید من باید هیچ کاری نکنم و کی میدونه؟ منظورم اینه اینطور نیست که هی به خودم بگم زن، پاشو یه حرکتی بزن و بیکاری دیوونه م کنه. همینجوری واقعا خوشحالم. اما دیل واقعی این هست که من باید برم سر کاری که ازش متنفرم و  فکر نمی کنم که این حتی اوکی باشه، پس باید بگردم و ببینم که باشه من از ایکس متنفرم، اما به جای ایکس چه کاری هست که نون و آب داره و منم توش خوشحالم؟ و چیزی رو پیدا نمی کنم.

یه چیز دیگه ای هست، من فکر نمی کنم اصلا آمادگیِ رابطه داشتن رو داشته باشم هنوز، یعنی من و خودم و زندگیم و هر چیزی مربوط به من، هنوز مسائلمون رو با هم حل نکردیم. بعد اصلا رابطه حدقل برای اطرافیانِ من، کار سخت و طاقت فرساییه و راستش اصلا نمی فهمم چرا باید وجود داشته باشه وقتی اینقدر دردسر داره، اینقدر روانت رو بهم می ریزه، اینقدر روی همه چیز تاثیر داره و اینقدرها هم احتیاجی بهش نیست. حالا قبلا برام شاید قشنگ بوده، نمی دونم. شاید بقیه فرق داشتن و من همرنگ میخواستم باشم اصلا. حالا ناتوانی های زیادی هست برای من، اما حدقل همه چیز مربوط به خودمه و قابل کنترله. خانوادم هم البته اینقدر فِیری نیستن که زندگی باهاشون راحت باشه، فکر نمی کنم اصلا قابل قیاس باشه. اما اصلا درک نمی کنم چرا باید کسی باشه توی تختِ آدم و آدم خوشش بیاد؟ خیلی زیادیه. و در نهایت سوال اینه که چرا واقعا آدم های زیادی نیستن که درک کنن آره ممکنه اینا زیادی باشه.

در آخر، امیدوارم در پایان سال، شجاع تر باشم. بینش بهتری داشته باشم، یوگا رو جدی تر بگیرم، کتاب های خوبی خونده باشم، بهتر صحبت کنم و مردم دهنشون رو ببندند و بیشتر درک کنند.

Blah

  • گری
  • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹
  • ۰۰:۰۶

مسئله اینه که من روابط اجتماعی پایینی دارم و علاوه بر خودم تا حد خیلی زیادی خانواده م رو سرزنش می کنم که هیچ وقت اهمیتی ندادن به اینکه بچه هاشون مستقل تر باشن. امروز مجبور بودم برای یه سری کارهای اداری زنگ بزنم به کسی و خب میدونین این آدم هایِ هر اداره ای، همیشه از آدم طلب پدرشون رو میخوان - با اینکه خب تو چیزی سر درنمیاری از روند کارهاشون و طبیعیه که توقع داشته باشی اون ها قشنگ توضیح بدن چه مدارکی لازمه، مراحل کار چیه و  اینا - پس من ازشون می ترسم و دلم نمیخواد در هیچ مرحله ای از زندگیم کارِ اداری داشته باشم و هر بدبختی ای رو به کارِ اداری داشتن، ترجیح میدم. اما متاسفانه زندگیِ من، هیچ وقت بر مبنای ترجیحِ من نمی چرخه، پس من مجبورم کلی برخوردِ اداره ای داشته باشم که توی هیچ کدومش هم نمی تونم بگم ببخشید شما غلط کردید که من باید اول امضای فلان گاو رو بگیرم. خب همون فلان گاو میومد مینشت جای تو. پس خیلی حرص میخورم. متاسفانه امروز اینطور گذشت و به خاطرِ گاو بودن اون ها، این هفته قراره قدرِ یه سال طول بکشه برایِ من و واقعا غمگینم که چرا زندگی با من اینطوری میکنه. ناراحتی بگو تمومش کنیم خب. این اداها چیه؟

Dreams

  • گری
  • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹
  • ۲۰:۱۰

یه پادکست روان شناختی رو پیدا کردم که فکر میکنم برای من خیلی خوبه. یعنی داره مشکلات روانیم رو دونه دونه میگه و امیدوارم بعد ها به اقداماتی که برای بهتر شدن باید انجام داد هم اشاره کنه. به هر حال، برای من تراپی رفتن هنوز اینقدر ساده نیست که فقط برم و انجامش بدم، پس فکر میکنم first step خوبی باشه.

به جز این کارِ خوب ِ اخیرم، اتفاق دیگه ای نیفتاده. یعنی یه دسته از تصمیمات هست که برای بهتر شدن گرفتم، اما هنوز انجامش ندادم. so nothing in action. کلاس هام رو هنوزم با بی انگیزگی حضور می زنم و چیزِ قشنگ تازه ای پیدا نکردم.

چند وقتِ پیش، یه خواب عجیبی دیدم که توش دستِ یه نفر رو گرفتم. یعنی اینجوری نبود که صرفا همینجوری دستِ یه نفر رو بگیرم، کلی کلنجار رفتم با خودم توی خواب و فکر کردم برای اینکه بهش بگم می بخشمت و کنارِت می مونم میتونم دستشو بگیرم و عیبی نداره. اون دستمو نگرفت اما. خب، منم دستمو کشیدم بعدش. بعد فکر کردم اگه احساساتم واقعی بودن، هیچ وقت دستمو نمی کشیدم و نگهش می داشتم. منظورم اینه من چقدر به خودم دروغ گفتم که به خاطرش متاسف هم نیستم و دیگه نمی فهمم قلبم واقعا چی میخواد. متاسفانه.

و در آخر، سوالِ امروز اینه که چرا آهنگ های امیلی رو میزارین روی سخنرانی های پناهیان؟ به خاطر شانس منه؟

انتهای الکی

  • گری
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹
  • ۲۰:۳۵

می دونی من واقعا فکر نمی کنم راه افتادن اینقدر سخت باشه. اما بیا بگیم قلبم، هیچ وقت دست از سرزنش کردن من بر نمی داره. هیچ وقت ازم تعریف نمی کنه و همیشه انگار یه چیزی شکسته ست که من باعثش بودم. دلم میخواد همه چی رو اینقدر پیچیده نکنم و زندگی کنم، اما آخرِ روز مهم نیست چه کاری کرده باشم، بازم قلبم سنگینه.

الان حدود یک سالی هست که به معنای واقعی کلمه هیچ کاری نکردم. کتابی نخوندم، دانشگاه که هیچی. سرِ کاری هم نرفتم، نمی دونم اینقدر یه جا موندن کِی قراره برای من خسته کننده بشه. فکر می کنم اگه مشغول تر باشم، اون موقع وقت نمی کنم دیگه مثلا واسه کسی که اسمم رو درست نمیگه ناراحت بشم. اما نمی دونم چه راهی باید رفت. این حتی بیشتر آزاردهنده ست که من هیچ وقت، اون قدری که باید خودمو نشناختم. یه حالت stable داشتم و اونقدری شجاع نبودم که چیزی رو تغییر بدم و ببینم بعدش من چیکار می تونم بکنم. و واقعا می ترسم که ببینم من همینم و کاری از دستم برنمیاد.

a room in my heart

  • گری
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹
  • ۲۱:۵۱

امروز داشتم فکر می‌کردم چرا برای من دیتِیل در هیچ زمینه‌‌ای اهمیت نداره، با اینکه خیلی قشنگند. اون روز با ایده ی اسکرپ بوک آشنا شدم و به نظرم خیلی رویایی بود که واقعا کسی هست که براش کاغذ‌ها و عکس‌ها و برچسب‌ها هیجان انگیزه و اینقدر سلیقه و ملاحظه و حوصله داره. فکر کردم چرا من اصلا این‌طور نیستم و فکرِ این‌که من لابد یه چیز هیجان انگیز دیگه‌ای دارم که صرفا هنوز پیدا نشده، دور و مسخره به نظر میاد واقعا :))

the ten of the swords

  • گری
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
  • ۱۹:۲۵

امروز حال خوبی دارم و دلم میخواست که بنویسم تا بعدا یادم باشه که یه روزی صبح ترجمه مو تموم کردم، بعد رفتم فروشگاه و ماست میوه ای خریدم. بعد غذای مورد علاقه مو خوردم و کلی گریه کردم، و قلب مچاله م کمی صاف تر شد.

فکر کردم من شاید همیشه بیهوده منتظر فردام عزیزم. میدونی، ممکنه یه روزی همه چیز بهتر شه. اما شاید باید راه برم و خاطره های بدم رو بندازم دور و به جای همه ی اونا، اون باری که رفتم رودخونه و همه چیز سبز و قشنگ بود رو نگه دارم، و شاید این ها اونقدری که به نظر میاد سخت نباشه.